ترنم

(وحیده سلیمانی ماهانی)

ترنم

(وحیده سلیمانی ماهانی)

طبقه بندی موضوعی


یادم میاد بچه تر که بودم  خیلی به ماه رمضان احترام گذاشته می شد حتی اگر کسی بخاطر بیماری روزه نمی گرفت به احترام بقیه سعی می کرد در ملا عام حتی آب هم نخورد اما امروزه جوانان شیعه ایران زمین بدون توجه به همنوعان خود به راحتی در ملا عام ، خیابان ،مراکز اقدام به روزه خواری میکنند.آنان شاید گرفتن روزه را به دوراز فرهنگ می دانند و خوردن و آشامیدن در جمع روزه داران را افتخاری می دانند که کاپ طلا را نصیبشان می کند و احساس غرور و شعف در وجودشان شعله ور می کند.

همین دیروز بود که در هوای بسیار گرم کویر در خیابان اصلی شهر جوانی را دیدم که بی توجه به چشمان دختر بچه های روزه دار و بقیه دست به دیوار پیاده رو زده بود و با ولع کامل بستنی خود را گاز می زد و بدون شک در خود احساس غرور می کرد که به قوانین پشت پا زده است اما اینجا بحث قوانین نیست بحث احترام به همنوع هست بحث احترام به دختربچه ای 9 ساله است که در این گرما با لبان خشک مقابل تو ایستاده است.

مگر بازیکنان تیم آمریکا مسلمان بودند ، یا روزه دار، یا اصلا کسی مجبورشان کرده بود که تا اذان مغرب با وجود شیشه های آب معدنی خنک لب به آب نزدند .نه هیچکدام از اینا نبوده است آنها صرفا به احترام همنوعان خود لب به آب نزند و تمدن را در احترام به همنوع دیدند همنوعی که در این مسابقه رقب آنها محسوب میشد نه در آزار همنوعان خود. بر عکس تو فرزند ایران زمین که با غرور گاز به بستنی خود می زنی و آن را نمادی از فرهنگ خود می دانی فرهنگی که به گفته خیلی ها برگفته از غرب است اما مگر آمریکا نماد غرب نیست پس چرا ....

با دیدن آن صحنه ها ، این فکر ذهنم را قلقلک می دهد اگر قرار به اعطای کاپ طلای بشردوستی باشد آن را به چه کسی باید داد به تو فرزند ایران زمین که اولین  منشور حقوق بشر به نام توست یا به جوانان آمریکایی که کشورشان به جهانخواری و خونخواری معروف است 


« به راستی به چه کسی تعلق خواهد گرفت » 


وحیده.ماهانی


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ تیر ۹۴ ، ۱۳:۲۷
وحیده سلیمانی ماهانی


همیشه فکر می کردم سایه ام تنها کسی هست که می تونم روش حساب باز کنم تنها کسی که توی شادی و غصه ام شریکم هست می تونم باهاش درد و دل کنم و همه چی رو باهاش قسمت کنم اما یک شب که بغض گلوم رو گرفته بود داشتم غصه می خوردم نیاز داشتم باشه اون نبود هر چی صداش کردم خبری ازش نبود انگار یکی دیگه رو پیدا کرده بود تا شب رو با اون باشه خیلی دلم شکست اشک هام رو پاک کردم و خوابیدم فردا صبح وقتی از خونه می رفتم بیرون دیدمش اما بهش توجه نکردم خواستم بفهمه باهاش قهرم اما اون هر جا رفتم بازم اومد فکر کنم می خواست منت کشی کنه حتی توی اتوبوس هم بود ولی من قهر بودم چون دیشب منو تنها گذاشته بود از اتوبوس که پیاده شدم یک ابر سیاه آسمون رو پوشانده بود و باران ریزه ریزه می بارید دلم خواست باهاش آشتی کنم چون هوا دو نفره بود و جون می داد برای پیاده روی دو نفره ، نگاه کردم باز نبود حتما رفته بود با عشقش تا این هوای دونفره رو جشن بگیره بغضم رو خوردم ،سایه ام عاشق شده بود و منو تنها گذاشته بود چاره ای نبود جز آرزوی خوشبختی براش:(

وحیده .ماهانی


۶ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳۰ فروردين ۹۴ ، ۲۰:۴۳
وحیده سلیمانی ماهانی

در آخرین روزهای طرح ملی ایمنی و سلامت مسافران نوروزی ۹۴ به سراغ جوانانی رفتیم که شهرشان معروف به باغ شهر و مرواید تاریخی کویر ایران است. شهر ماهان شهر باغ‌ها و کاروانسرا‌ها شهری در ۳۵ کیلومتری جنوب شرقی کرمان که هر ساله بابت باغ‌های ایرانی، قله‌های بلند سفیدپوش، معماری قدیمی و محصولات منحصر به‌فردش صد‌ها مسافر را از راه‌های دور و نزدیک به سمت خود می‌کشاند.


به گزارش روابط عمومی سازمان جوانان هلال احمر، جوانان هلال احمر در شهرستان ماهان مثل خیلی از اعضا در سایر استان ها خدمت رسانی را ارجح بر مسافرت و تفریح دانسته و در شرایط نامناسب آب و هوایی به عشق خدمت رسانی پارکاب و پیاده راهی خیابان و جاده‌ها می‌شوند یا در ورودی شهر در چادری سرد و نمناک با رویی گشاده به استقبال مسافران نوروزی می‌روند.

امروز همراه شده‌ایم با اعضای اکیپ سحاب و پست ورودی شهر ماهان که با وجود شرایط نامناسب آب و هوایی مشغول خدمت رسانی به مسافران هستند.

در میدان ورودی شهر ماهان میان خودرو‌های منتظر چادرآبی رنگ جوانان هلال احمر یک سر و گردن از سایر سازمان ها بالاتر است. در هوای بارانی و سرد ماهان اعضا آب کف چادر را خالی و موکت‌ها را تعویض می کنند. میان بازار شام پوسترهای نم کشیده، چادر خیس، نم باران، ترمز خودرو و مسافرانی که بارندگی و سرما مانع از پیاده شدن آنان می‌شود، این اعضا هستند که با لبخندی بر لب به سمت مسافران می‌روند و آنان را راهنمایی می‌کنند و در همین بین فرصتی پیدا می‌کنیم با اعضای پست گپی بزنیم.

محمد عرفان فلاحی تازه ۱۸ ساله شده و به قول خودش از وقتی چشم باز کرده بخاطر شغل مادرش همیشه در فعالیت‌های هلال احمر حضور داشته و با هلال بزرگ شده است الان هم به هلال احمر به چشم خانواده‌اش نگاه می‌کند و ۶ سال است که عضو شاخهٔ دانش آموزی و جوانان ماهان است و امسال هم به عنوان سر تیم اکیپ سحاب ماهان در طرح ایمنی و سلامت حضور دارد.

با خنده از او می‌پرسیم سر تیم سحاب و پست ثابت نکند از رکاب زدن خسته شده‌اید که با لبخند پاسخ می‌دهد نه سرماخورده‌ام و نمی‌توانستم توی این هوا رکاب بزنم برای همین امروز در پست ثابت هستم. باز هم قطار خودرو و رفتن اعضا و هوای بسیار سردی که کم کم حس زلزله‌ای ۷ ریشتری را به آدم می‌دهد.

کنار او محمد امین نادرنژاد دانشجوی ۱۹ ساله‌ای که سه سال است به عضویت هلال احمر در آمده است و سابقهٔ فعالیت در اکیپ سحاب و پست‌های سلامت محور هلال احمر ماهان را دارد. دانشجوی مترجمی زبان است و مسلط به زبان انگلیسی و به واسطه همین تحصیلات مترجم هلال احمر ماهان هم شده است و در روز افتتاحیه طرح ایمنی و سلامت این طرح و فعالیت‌های غنچه‌های هلال احمر و سرود هفت سین آن‌ها را برای توریست‌های آلمانی معرفی کرده است که به حدی مورد استقبال آنان قرار گرفته که به تمام غنچه‌ها هدیه داده‌اند.

محمد امین دلیل حضورش در هلال احمر را علاقه بسیارش به کمک رسانی می‌داند و می‌گوید هیچ شادی بالا‌تر از نجات جان یک انسان و کمک کردن به مردم نیست شادی وصف ناشدنی که هیچ جای دیگر قابل تجربه نیست.

تعداد زیاد خودرو و بارش باران که مانع از پیاده شده مسافران است باعث می‌شود هر دو نفر به بیرون از چادر بروند و فرصتی برای ارزیابی چادر می‌یابیم در میان پوستر‌ها و بروشورهای نم کشیده یک ماکت زیبا، یک درخت سیمی که همانند درختی تنومند و خشکیده می‌ماند و یک پیک نیک که قابلمه‌ای بر روی آن است و تعدادی پوستر و شیشه آب معدنی وارونه‌ای که بخار از آن خارج می‌شود و در آن هوای سرد ابرهای کوچکی را در درون چادر به وجود می‌آورد خودنمایی می‌کند منتظر می‌مانیم تا اعضا برگردند و در مورد ماکت، درخت، و آن دستگاه بخار عجیب و غریب از آنان سوال کنیم.

محمد عرفان که بر می گردد در مورد دستگاه بخار که خیلی جالب است سوال می‌کنیم که با لبخندی می‌گوید منظورتون اختراع ما ست با اشاره سر و لبخند حرفش را تایید می‌کنیم و او ادامه می‌دهد اینجا هوا سرد است و ما چون برق نداریم نمی‌توانیم از بخاری برقی استفاده کنیم.

صبح سعی داشتیم آب جوش درست کنیم ولی بخاطر سرما آب جوش نمی‌امد و برای همین یک دسته پوستر روی آن گذاشتیم تا زود‌تر جوش بیاید و یک آن به سرمان زد که وسط پوستر‌ها را سوراخ کنیم و شیشه آب معدنی را وارونه روی آن بگذاریم تا با بخار آب گرم شویم و واقعا هم می بینید اختراعمان جواب داده و گرم شدیم.

محمد امین که تازه به جمع ما پیوسته با خنده ادامه می‌دهد کلا امدادگران ماهان مرد روزهای بحرانی هستند و این توانایی را دارند تا در شرایط بحرانی برای زنده ماندن دست به اختراع بزنند. در مورد ماکت و درخت از آنان سوال می‌کنیم محمد امین می‌گوید ماکت نماد مقبره شاه نعمت الله ولی ماهان است که با کمترین هزینه توسط خود ما ساخته شده است و کمی چهره اش را در هم می‌کشد و ادامه می‌دهد برای ساخت ماکت سه شب در نمازخانه اداره خوابیده‌اند که باعث شده به شدت سرما بخورند ولی از اینکه توانسته نمادی زیبا از مقبره را بسازد بسیار خوشحال است.

او در مورد درخت می‌گوید: در پشت مقبره شاه نعمت الله ولی ماهان درخت تنومندی وجود دارد که خشک شده است اما با وجود خشک بودن هنوز پا برجاست و به نظر من خیلی زیبا و البته تنهاست بخاطر همین سعی کردیم با سیم نمادی از این درخت را بسازیم تا وقتی مسافران دربارهٔ آن از ما سوال کردند آنان را به سمت درخت خشک شده بفرستیم تا کمی از تنهایی در آید البته شاید آن درخت تنهایی را دوست داشته باشد ولی من دوست ندارم تنها باشد.[خنده ما و اعضا]

محمد عرفان می گوید: هر لحظه حضور در هلال احمر و خدمت رسانی یک خاطره است و هر لبخندی که بر لب یک مسافر می‌نشیند یک خاطره است و جدا کردن یکی از دیگری بسیار دشوار است.

محمد امین هم با حرف محمد عرفان موافق است و می‌گوید همهٔ لحظه‌های حضور در هلال احمر پر از خاطره است ولی لحظاتی که در اکیپ سحاب بچه ای گمشده را به خانواده اش بر می گرداندیم، هم بچه و هم خانواده ذوق می‌کردند حس خیلی خوبی به آدم دست می‌دهد.

در کنار پست اعضای طرح سحاب آماده برای گشت زنی با دوچرخه هایشان هستند. ابرهای تیره هنوز آسمان شهر را احاطه کرده‌اند و باران در حال بارش است و هوا به شدت سرد. مطمئنا آدم باید خیلی عاشق یک فعالیت باشد که بتواند در این سرما رکاب بزند در میدان قرنی ماهان به اکیپ سحاب می‌رسیم که مشغول راهنمایی چند خودرو هستند با آنان هماهنگ می‌کنیم تا در باغ شاهزاده ماهان ملاقاتشان کنیم.

اینجا باغ شاهزاده ماهان باغی که به دستور حاکمی جبار و ظالم بنا شده است و جای خالی چند کاشی کوچک روی دیوار سر در باغ حالا نمادی است از رهایی از ظلم، ظلمی که با مرگ شاهزاده‌ای پایان یافته و معماری که از خوشحالی کاشی‌های آخر را‌‌ رها کرده و به سوی خانواده شتافته است و این یادگار هر ساله مسافرانی بسیاری را به سمت خود می‌کشاند و پست باغ شاهزاده ماهان را تبدیل به یکی از شلوغ‌ترین پست‌های طرح ملی ایمنی و سلامت مسافران نوروزی کرده است.

اعضای حاضر در چادر در ازدحام مسافران گم شده‌اند و ما تنها می‌توانیم مسافرانی با نقشه و بروشور را ببینیم. سعی می‌کنیم کمی جلو‌تر برویم تا با اعضا احوال پرسی کرده و منتظر اکیپ سحاب بنشینیم. دو عضو جوان و سیل مسافران، صدای دستگاه فشارخونی که هر چند دقیقه یکبار بر دست مسافری بسته می‌شود و نقشه‌ها و بروشورهایی که نرسیده به میز تمام می‌شوند. به فضای دوستدارکودک می‌رویم تا باران کمی آرام بگیرد و چادر پر از کودکانی است که به شوق پخش نقاشی‌های خود در شبکهٔ پویا مشغول نقاشی کشیدن اند و همهمه و حرف زدن آنان با هم. از فرصت استفاده می کنیم و در چادر می مانیم تا خیس نشویم.

باران که قطع شد از فضا کودک بیرون می‌آییم تا سری به اطراف بزنیم بازارچهٔ موقتی، وسایل بازی کودکان، فریاد پشمکی پشمک زعفرانیه، بیا توت فرنگی ببر و همهمهٔ مسافران که باران و سرما هم بر آنان بی‌اثر بوده و جمعیتی انبوه در کنار سیاه چادر عشایری، به سمت جمعیت می‌رویم چندین شتر و ساربانانی با لباس بلوچی، اسبی سفید با موهای شرابی که روی پیشانیش شانه خورده‌اند، الاغی که دیگر توان حرکت ندارد و مسافران در صف برای سوار شدن بر مرکب. در حال تماشای سیاه چادر هستیم که اعضای سحاب از دور نمایان می‌شوند و با هم به سمت خیمهٔ نماز می‌رویم. منتظر می‌شویم تا اعضا کاپشن‌های خیس خود را در بیاورند و باب صحبت را باز کنیم. وزش باد روکش خیمهٔ نماز را به رقص در می‌آورد و طوفانی سهمگین را نوید می‌دهد باید قبل از اینکه خیمه بر سرمان فرو آید صحبت را آغاز کنیم.

محمد کاراموزیان جوان ۱۸ سالهٔ ماهانی که دو سال است در هلال احمر حضور دارد و علاقه به امداد و نجات را مهم‌ترین عامل حضور خود در هلال احمر می‌داند سال قبل به عنوان سحاب و امسال هم در پست ثابت و هم اکیپ سحاب حضور دارد و خوشحال است که می‌تواند به عنوان یک جوان ایرانی به مردم خدمت کند می‌گوید با تمام علاقه‌ای که به بودن در کنار خانواده دارم اما خدمت رسانی به مردم را مهم‌تر می‌دانم بخاطر همین تعطیلات خود را در اکیپ‌های هلال احمر سپری کرده‌ام.

مصطفی کارگر ۱۹ ساله دانشجوی رشتهٔ شهر سازی است و از سال ۸۹ بخاطر علاقه به تیم امداد و نجات کوهستان وارد هلال احمر شده است و اکنون دارای درجه نجاتگری است، مصطفی سابقه ۳ سال حضور در پست ثابت طرح ایمنی و سلامت و ۲ سال حضور در اکیپ سحاب را دارد و دلش می‌خواهد در اکیپ سحاب به جای دوچرخه با موتور سیکلت امدادرسانی کنند.

حمید رضا معین الدینی که دو ماه قبل وارد ۱۹ سال شده است ورودش را به هلال احمر بخاطر وجود یکی از اعضای تیم امداد و نجات کوهستان ماهان به نام محمد علی کاظم‌پور می‌داند که با برپایی کلاس‌های سنگ نوردی باعث جذب آنان به هلال احمر شده است و بعد‌ها هم بخاطر علاقه‌اش به هلال احمر در این نهاد ماندگار شده است.

از بچه‌ها می‌پرسیم از چه ساعتی مشغول فعالیت هستید؟ حمیدرضا می‌گوید ۸ صبح از هلال احمر به سمت پارک شهدا و ورودی شهر در مسیر جادهٔ قدیم ماهان حرکت کردیم، به چند نفر آدرس دادیم، یک خودرو که دچار مشکل شده بود را به سمت مکانیکی هدایت کردیم بعد هم به پارک شهدا رفتیم در زیر یک درخت با تل انباری از زباله مواجهه شدیم که در اثر باد و باران تصویر زشتی را برروی فضای سبز به وجود آورده بود آنجا را تمیز کردیم و بعد هم به سمت باغ شاهزاده رکاب زدیم و واقعا رکاب زدن در سربالایی آن هم با وجود باران، بسیار سخت و خسته کننده است.

طوفان به حدی شدید شده که احساس می‌کنیم چادر هر لحظه به پرواز در می‌آید و صدای بادی که در چادر می‌پیچید هول می اندازد در دلمان. از سر و صدا و فریاد‌های بیرون به وضوح می‌توان فهمید که طوفان بسیار شدید است. با صدای یکی از اعضای پست ثابت باغ شاهزاده از خیمهٔ نماز بیرون می‌آییم در آن هوای طوفانی خانواده‌ای نگران در جستجوی پسر بچهٔ خود هستند و اطلاعاتش را به اکیپ سحاب می‌دهند پسر بچه‌ای ۶ ساله با بلوز لی و شلوار قهوه‌ای. اعضای سحاب از ما جدا می‌شوند طوفان فضای دوستدار کودک را که تا ساعاتی قبل پر از شادی و هیاهوی کودکانهٔ بچه‌ها بود در خود مچاله کرده است و میز و صندلی‌ها بر روی هم افتاده‌اند.

به چادر پست ثابت باغ شاهزاده می‌رویم که هنوز پای برجاست طوفان تمام وسایل رو در هم ریخته است حتی رحل قران هم شکسته است اما اعضا در این بلبشو هم با رویی گشاده و لبخندی بر لب پذیرای مسافران هستند. بچه‌های سحاب با خوشحالی به سمت ما می‌آیند.

کودک را در باغ شاهزاده پیدا کردیم و تحویل خانواده دادیم. اینها را محمد می گوید و ادامه می دهد: تمام ۱۰۰۰ پلهٔ باغ را بالا رفتیم تا بچه را پیدا کردیم.

برای حسن ختام به سمت خیمهٔ نماز می‌رویم طوفان روکش چادر را انداخته است و تلاش بچه‌ها برای انداختن وکش در طوفان بی‌نتیجه می‌ماند علاقهٔ بچه‌ها به حدی است که دلمان نمی‌آید صحبت را نا‌تمام بگذاریم به داخل خیمهٔ نماز می‌رویم از بچه‌ها می‌خواهیم اگر خاطره‌ای در ذهن دارن بگویند.

حمید رضا می‌گوید جالب‌ترین خاطرهٔ من از حضور در طرح ایمنی و سلامت طوفان است و شرایط ما در طوفان پوستر‌ها و بروشور‌های پرنده در هوا، چادری که باید محکم نگهش داریم تا پرواز نکند و طوفانی که همیشه زورش بیشتر از ما بوده و هست ولی نمی‌تواند مانع از فعالیت ما شود.

محمد در ادامه می گوید: امسال طوفان آدم آدوری‌های (آدمک‌های ساخته شده از خار) ما را با خودش برد و به زحمت توانستیم باقی مانده‌اش را جمع آوری کنیم و از دوتا آدم آدوری یکی درست کنیم، طوفان قوی هست ولی ما اجازه نمی‌دهیم طوفان مانع از خدمت رسانی ما به مسافران شود.

مصطفی جالب‌ترین خاطره خودش از حضور در پست سحاب را مربوط به سال قبل می‌داند و می‌گوید زمانی که از جاده هفت باغ به سمت باغ شاهزاده ماهان در حرکت بودیم متوجه برخورد یک دستگاه پژو با گاردریل شدیم و فورا با اکیپ امداد تماس گرفتیم و با کمک آنان مصدومین را‌‌ رها سازی و اقدامات اولیه را انجام دادیم.

مصطفی خوشحال است که توانسته بودند جان خانواده‌ای را نجات دهند و امیدوار است همیشه بتواند ناجی جان افراد باشد. کم کم طوفان دارد خیمه را بر سرمان خراب می‌کند و مجبوریم با اعضای سحاب خداحافظی کنیم. به سمت چادر پست ثابت باغ شاهزاده می‌رویم که بخاطر طوفان به درون چادر رفته‌اند چادرشان در باد به شدت تکان می‌خورد اما آنان در آرامش و با گشاده رویی همچنان منتظر خدمت رسانی هستند.

تهیه گزارش: وحیده سلیمانی

گزارش من در سایت سازمان جوانان هلال احمر

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ فروردين ۹۴ ، ۱۹:۴۷
وحیده سلیمانی ماهانی

کودکان استثنایی ،کودکانی با قلب های بزرگ و مهربان و چشمانی پر از امید به خدا،کودکانی که از نظر ذهنی ،جسمی ،عاطفی و اجتماعی با سایرین تفاوت های چشمگیری دارند اما آنان نیز انسانند و نیازمند توجه،عشق و علاقه ؛ آنان نیز مانند سایر کودکان همسن خود بی مهری و محبت را با تمام وجود درک می کنند و هزاران بار بیشتر از یک کودک عادی قدردان و سپاس گذارند و با کوچکترین محبت و توجهی قلبشان سرشار از عشق می شود و لبخند بر لبانشان جاری می گردد.باتمام فرهنگ سازی هایی که در سطح جامعه گرفته اما باز هم این کودکان مورد بی مهری جامعه،نظام آموزشی و حتی خانواده ها قرار می گیرند و چه بسیارند خانواده هایی که از داشتن کودکی استثنایی عرق شرم بر پیشانی شان جاری می شود و تمام تلاش خود را می کنند تا فرزند خود را از دیگران پنهان کنند،گاهی تاسف از داشتن کودکی معلول آنان را روانه مراکز نگهداری از کودکان استثنایی می کند تا اندکی از احساس شرم خانواده ها کاسته شود و اگر کودک معلول در خانواده ای متولد شود که وجودش برای آنان باعث سرشکستگی نشود و به او به چشم انسانی نگاه کنند که جدا از تفاوت هایش باز هم انسان است و مانند هر کودک دیگری حق زندگی دارد و امیدش به آینده و خداست.آنگاه وارد جامعه و نظام آموزشی می شود که در آن این کودکان مورد بی مهری مسئولین و جامعه قرار میگیرند و زمانی می شود عمق این مهری را می توان حس کرد که حضور مسئولی برای چند دقیقه در کلاسشان آنان را چنان به وجود می آورد و آنچنان حس امید و نشاطی در چشمانشان موج می زند که گویی تمام تفاوت هایشان را به دست فراموشی سپرده اند و با قلب پاک و مهربانشان با جملات ساده اما پر معنای خود از مسئولین استقبال می کنند و مسئولین خوشحال از این استقبال لبخند می زنند و از کلاس خارج می شوند.مسئولین عکس هایشان را می گیرند ،وعده هایشان را می دهند و می روند ،وعده هایی که شاید عمر برخی از آنها حتی تا در مدرسه هم دوام نمی آورد و باز مدیر مدرسه می ماند و مدرسه ای در کوچه و پس کوچه های شهر ،با ساختمانی قدیمی و کوچک و کودکانی نیازمند از نظر روحی و جسمی و دستانی که برای دریافت کمک های درمانی و توانبخشی با هزینه های سرسام آور هنوز هم به سمت مسئولین دراز است تا شاید اندکی از غم این کودکان و خانواده هایشان کاسته شود 



۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۳ بهمن ۹۳ ، ۱۹:۱۹
وحیده سلیمانی ماهانی

به سوختن چوب کبریت نگاه می کردم که چگونه به محض شعله گرفتن می سوزاند و جلو می رود و در مسیر حرکت همه چیز را نابود می کند و بعد از نابودی همه خاموش می شود. اما آب جریان می یابد در مسیر زندگی می بخشد و به جلو می رود و همیشه جاری و ماندگار خواهد ماند.

در جامعه امروزی که دقیق شویم آدم هایی را پیدا می کنیم دقیقا با همین صفات برخی آتش و برخی آب ؛ برخی برای بودن و بالا رفتن همه چی را می سوزانند و از بین می برنند،از روی تک تک  آدم های اطرافشان رد می شوند تا به اوج برسند اما آنچه در انتظار آنهاست اوج نیست بلکه خاموشی و نابودی است .اما آدم هایی که در مسیرشان زندگی می بخشند ؛ به دیگران کمک می کنند و هر چه اوج می گیرند بیشتر زندگی می بخشند و آن روزی که به پایان زندگی خود می رسند مانند آبی که بخار می شود به آسمان می رود ؛ باران می شود و می بارد و دوباره آغازگر زندگی خواهد بود ؛ زندگی آنان نیز در وجود فردی دیگر آغازگر زندگی خواهد بود.

به این می اندیشم که در این جامعه صوری امروزی ما خواهان کدام یک هستیم ، می خواهیم آتش باشیم و بسوزانیم و خاموش شویم ، یا آب باشیم ، زندگی بخشیم و ماندگار شویم .

وحیده .ماهانی

آب خواهم بود، روینده وزندگی بخش 


۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۷ بهمن ۹۳ ، ۰۸:۱۵
وحیده سلیمانی ماهانی

به نام خدایی که در این نزدیکی ست 


تقریبا سه ماهه که به اینجا سر نزده بودم شاید چون نیاز بود دور باشم از تمام هیاهو ها و خودم باشم و تنهایی و تصمیم، تصمیم برای زندگی ،تصمیمی برای رفع تمام اشتباهات گذشته و در پی بدست آوردن ارزوها های دوران نوجوانی ، ارزوهایی که بخاطر هدر دادن زمان و از شاخه ای به شاخه ای پریدن هر روز از آنها دور و دور تر شدم و حال می خواهم از تمام شاخه دل بکنم و مانند گنجشکی کوچک که تازه فهمیده  به جای پریدن از شاخه ای به شاخه دیگر و منتظر ماندن برای غذا می تواند پرواز کند و اوج بگیرید ؛ می خواهم پرواز کنم و اوج بگیرم  تا به تمام  خواسته های گذشته ام که حال هدفی بزرگ شده برام دست یابم  تا هم خودم به آرامش برسم و هم با موفقیت لبخند را بر لبان پدر و مادرم بنشانم


۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۵ بهمن ۹۳ ، ۱۵:۲۶
وحیده سلیمانی ماهانی

 

سرطان بیماریست که در سال های اخیر قربانیان زیادی را به کام مرگ کشانده است مردان ،کودکان و زنانی که خیلی آرام و در تنهایی بخش مراقبت ویژه عرصه زندگی را برای همیشه بدرود گفته اند و جان به جان آفرین تسلیم کرده اند و امروز مرگ مرتضی پاشایی خواننده محبوب بر اثر سرطان را بهانه ای میکنم برای نوشتن چند خطی درباره ی سونامی سرطان


«مرتضی پاشایی پس از تحمل روزهای سخت بیماری بر اثر سرطان معده در گذشت» تیتری که خبر اول بسیاری از سایت ها و خبرگذاری ها شد، خبری که پایانی بود بر پست ها و پی ام های  دعا برای سلامتی پاشایی ، دردنامه پاشایی و... و آغازی بود بر سرازیر شدن سیل عظیم پست ها و پی ام های تسلیت مرگ پاشایی،ابراز همدردی با خانواده این خواننده ، اشترک کد آهنگ ها و لینک دانلود اخرین آهنگش . حتی عده ای عکس پروفایل خود را تغییر داده و خواستار عزای عمومی برای این خواننده بودند اما می خواهم بگویم مرتضی پاشایی اولین کسی نیست که بر اثر سرطان جان خود را از دست داده است و بدون شک آخرین نفری هم نخواهد بود که موج سونامی سرطان آن را به قربانگاه مرگ کشانده است .چه بسیار خانواده هایی هستند که سرطان آنان را در غم و اندوه فرو برده است و رخت سیاه بر تن آنان پوشانده است . چه بسیارند کودکانی که قهقه های کودکانه شان را بر روی تخت های بیمارستان سر می دهند و رویای داشتن تار مویی بر سر ، را در ذهن می پرورانند .چه بسیار مادرانی که صبح را کنار تخت فرزندشان شب میکنند واشک هایشان را با گوشه ی روسری آنچنان سریع پاک می کنند که مبادا کودکشان پریشان شود و شب بر بالینش گریان به خواب می روند. چه بسیارند کودکانی که در اوج نیاز به پدر و مادر خاک یتیمی بر چهره شان می نشیند و واژه پدر و مادر برایشان افسانه می شود و درد ها  رنج های بسیاری که بغض می شود و آمار رو به افزایش سرطان در ایران ، آماری که هر سال نسبت به سال قبل در حال افزایش است و در سال های اخیر تبدیل شده است به سونامی ، سونامی به نام سرطان ،سونامی که بی رحمانه و خروشان می تازد و هر روز لباس سیاه را بر تن خانواده ای میکند سونامی که ریشه در عادت های زندگی دارد و آلودگی های زیست محیطی ، عواملی که شاید با کمی دقت و همت بتوان آنها را محو کرد و شاید موج سونامی در فضای مجازی ،  با انعکاس درد های کودکی بی گناه بر روی تخت بیمارستان، انعکاس اشک های  مادری داغدار بر مزار فرزندش ، با انعکاس رویای  شیرین کودکی برای تار مو و ... بتواند زنگ  خطری باشد و در گوش مسئولی به نواخت در آید تا آغازی باشد بر پایان مرگ خاموش و سرد  پاشایی ها در تنهایی  ICU


وحیده ماهانی 24/08/93

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۴ آبان ۹۳ ، ۱۸:۱۹
وحیده سلیمانی ماهانی



نمی دانم چه حکمتی ست بارش باران در روز شیرخوارگان  ، روزی که یادآور نوازد شش ماهه ایست که لبانش از فرط تشنگی به هم چسبیده و خشکیده . شیر خوار کوچکی که مانند ماهی بدون آب لب می زد و تمنای آب می کرد.صدای  خوردن قطرات باران بر شیشه اتاق تداعی میکند در ذهنم نوای زیبای ببار باران ببار ، ببار تا لب های تشنه جون بگیره  آره بارون ببار ، ببار که لب های کوچک  شش ماهه ی حسین (ع) در طلب قطره ای آبه  " ببار بارون ببار" .نمیدانم شاید ابر ها هم شرمگین از نباریدن بغض کرده اند و انقدر بغض شون رو فرو دادن تا ترکید و حالا اشک هاشون زمین رو نوازش میکنه . اما دیگه دیره واسه باریدن  لبای تشنه  علی اصغر با خون خودش سیراب گشته 


« نبار بارون نبار دیگه  دیره واسه باریدن ...»


وحیده .ماهانی

تصاویر شیرخوارگان محرم 93 ماهان در ادامه مطلب 

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۹ آبان ۹۳ ، ۲۰:۴۲
وحیده سلیمانی ماهانی

مدتی  ست مسئولین دائما تبلیغ می کنند برای جلوگیری از آلودگی هوا و کاهش مصرف سوخت از وسایل نقلیه عمومی استفاده کنید  که این وسایل توی شهر ما محدود می شود به اتوبوس و تاکسی البته تاکسی هم برای قشر وسیعی حذف می شود چون اگه تردد با تاکسی باشد آخر هر ماه باید وامی گرفت تا هزینه تاکسی پرداخت گردد پس می ماند اتوبوس های  شرکت واحد و ازدحام مردم در ایستگاه .

چند روز پیش ، بعد از یک روز خسته کننده توی یکی از چهار راه های اصلی شهر منتظر اتوبوس بودم اولین اتوبوس از دور با وضعیتی در حال انفجار نمایان شد و جمعیت به سمتش حمله ور گشتند با باز شدن درب اتوبوس عده ای به زحمت از لای دست و پای سایرین پیاده شده اند و عده ای هم تلاش می کردم به هر طریقی سوار اتوبوس شوند من هم شجاعانه عقب ایستادم و تنها نظاره گر بودم  این وسط خانم میانسالی توجه من و جمعیت حاضر را به خودش جلب کرد که سعی می کرد به زور و فشار سوار اتوبوس شود و قسم پشت قسم که یکم جابه جا شید فقط یک پام بیرونه ، خانم خواهش برو جلوتر پای من هم بیاد تو و بالاخره با بسته شدن درب اتوبوس پای بیچاره از ترس گیر کردن بین در با هر زحمتی بود خودش را در اتوبوس جای داد و اتوبوس حرکت کرد ولی هنوز لبخند حاصل از سوار شدن آن زن بر لب ها جای خوش کرده بود و باز هم انتظار برای رسیدن اتوبوس بعدی.

اتوبوس سبز وارد ایستگاه شد و باز هم هجوم مردم به سمت اتوبوس ، اینبار من هم به جای عقب ایستادن و نگاه کردن تمام تلاشم را کردم تا سوار بر مرکب انفجاری گردم بالاخره تلاشم نتیجه داد و سوار شدم اتوبوس حرکت کرد و من در حاالی که به میله وسط اتوبوس پرس شده بودم جمعیت را نگاه می کردم صدای زنی را می شنیدم که از جمعیت می خواست راهی باز کنند تا بچه اش نفس بکشد ،دختر بچه  ای  که سعی می کرد سرش را از لای جمعیت بیرون بیاورد تا در اثر کمبود اکسیژن خفه نشود و هم همه مسافران با هم .

 با گذشت زمان کم کم من هم احساس کردم نیاز فوری به اکسیژن دارم و این فکر به ذهنم رسید حالا که تنها وسیله ی موجود اتوبوس های انفجاری هست کاش بر روی درب وردی بنویسند *بدون ماسک اکسیژن وارد نشوید*

پ ن: خیلی دوست داشتم از این اوضاع عکس بگیرم ولی همین که هنوز زنده ام خودش معجزه است .:)

وحیده .ماهانی

22/07/93

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۲ مهر ۹۳ ، ۱۶:۰۰
وحیده سلیمانی ماهانی


چند  روز پیش برای اجرای طرح به یکی از پارک های شهر رفتیم  در ورودی پارک حضور پیرمردانی سالمند و ناتوان خیلی زود نظرمون رو به خودش جلب کرد سالمندانی که از دور احساس میشد معلول هستند ولی با نزدیک شدن به آنها پدرانی را یافتم که خاک غم بر چهره شان نشسته بود. چند تایی غوطه ور در افکار خود بودند و بقیه در حال صحبت با یکدیگر ، یکی دو نفر هم روی چمن پارک دراز کشیده بودند تمام مدت حضورم در پارک ذهنم درگیر سالمندان و یافتن راهی برای نزدیک شدن و صحبت کردن با آنها بود بالاخره تصمیم گرفتیم تا گوشه ای از طرح را برای سالمندان اجرا کنیم بعد از هماهنگی با سرپرست گروه به سمتشان رفتیم  و کارمان  را شروع کردیم طبق معمول دوربینم را روشن کردم و آماده برای گرفتن عکس ، اما با مخالفت سرپرست گروه مواجه شدم دلیل را پرسیدم  پاسخ داد رئیس خانه ی سالمندان اجازه نمی دهد و با بی حوصلگی گفت : می تونید یک عکس دسته جمعی با سالمندان به شرط حضور کادر همراه بگیرید و من هم قبول کردم که تنها یک عکس دسته جمعی بگیرم ولی برام سوال بود آخه چرا؟؟منتظر ماندم تا کار بچه ها تمام شود و عکس دسته جمعی بگیریم که خانم سرپرست کنار من آمد و گفت : با رئیسم تماس گرفتم و اجازه این کار را هم نداد این رفتار به شدت ذهنم را درگیر کرد و تصمیم گرفتیم تا مسئول همراه مان با رئیس خانه ی سالمندان تماس بگیرد و با ایشان صبحت کند تا اجازه عکس رو به ما بدهد تا ایشان مشغول صحبت بود ما هم به این پدربزرگان شاد اما غمگین نزدیک شدیم تا بیشتر و بهتر ارتباط بر قرار کنیم یکی از پیرمردان اهنگی ترکی را با سوز فروان می خواند سرپرست گروه کنارم امد و گفت از این آقا می تونید عکس بگیرید چون خانواده ندارد موضوع بیش از قبل برایم جالب شد چه ارتباطی بین عکس و داشتن خانواده وجود دارد چندتا عکس از این مرد تنها گرفتم تا تماس مسئولمون پایان یافت و گفت نتوانسته مدیر خانه ی سالمندان را راضی کند و ما مجبور به ترک جمع صمیمی پدران شاد دیروز گشتیم  ذهنم به شدت درگیر بود و دلیل این همه اصرار برای نگرفتن عکس را جویا شدم و تازه متوجه شدم دلیل این همه اصرار فرزندانی هستند که از انتشار تصاویر والدینشان در رسانه و دنیای مجازی ترس و واهمه دارند شاید آشنایی تصاویر را ببیند و به رفتارشان خرده گیرد و آنها شرمگین شوند پس از بهزیستی خواسته اند تا تصاویر والدینشان را منتشر نکند تا ابرویشان حفظ گردد و اینجا چیزی به ذهنم نرسید جز *پدر ها ، مادر ها در سکوت و تنهایی خانه ی سالمندان خاموش شوید تا فرزندانتان شرمگین نشوند.*


 وحیده .ماهانی 

05/07/93 

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۵ مهر ۹۳ ، ۱۹:۳۹
وحیده سلیمانی ماهانی