دلم گرفته خیلی دلم می خواهد بنویسم اما نمیدونم از چه چیزی بنویسم اصلا نمیدونم چرا دلم گرفته شاید دلم برای روزهای شاد و غمگین ، تلخ و شیرین شیفت های نوروزی گرفته است که امروز تمام شد یا برای دوری از مسافرانی که اشتیاقشون سر زندگیشون به آدم انرژی میداد مسافرانی که گاهی سوهانی میشدند بر روح آدمی اما نه همون هم وقتی بهش فکر میکنی شیرینی خاص خودش رو داره شاید اون مسافری هم که اینجوری تلخه از درون داغونه از درون شکسته که دلش می خواهد بشکنه ، غرفه دارانی که با تمام حرف هایی که زدن و ما و کار هامون رو زیر سوال بردن اما باز هم نقطه روشنی بودن برای تنوع در این ایام ، سیاه چادری که بنا گشته بود تا سرپناهی باشد برای ساربانان شتر لیک مبدل گشته بود به جایی برای فروش آش و دوغ مشکی و روغن جوشی ، سیاه چادری که هیچ گاه اعضا و محبتشون رو فراموش نخواهم کرد پیرمردی که با پای اسیب دیده اش با قلب مهربانش هر روز برای ما دوغ و آش می اورد و ام البنین دختر شیرین زبانی که با سن کمش روحی داشت قدر یک مادربزرگ ، حمید پسری که با اون صدای رساش جار می زد آی دوغ مشکی ، آش رشته آش رشته روشم نوشته ،قنبری سربازی که رکورد دار خدمت بود سربازان و درجه دارانی که شبانه روزشان در یک کانکس و دور از شهر سپری میشد ، اسب ها و شترانی که روزانه چند صد نفر را سواری میدادن و گاهی خود باعث گریه کودکانی می شدند .الاغی با شلوار لی و نقابی زیبا که مظلوم ترین جلوه باغ شاهزاده بود صدای آب ، که باعث ارامش من بود رسول پسرک ریز جثه ای که 13 روز به عشق مادر پهلو شکسته حضرت زهرا (س) در باد و طوفان و باران ، سرما و گرما ایستگاه صلواتیش به راه بود و با ذکر صلواتی بر زهرا چایی و بابونه بخش میکرد کودکانی که با ذوق شوق در چادر ما نقاشی میکشیدن یا شاید آماری که هر شب باید ارسال میشد جمع و تفریق انواع و اقسام خدمات نمیدونم دلم برای کدوم بخشش اینجوری گرفته است اما این را می دونم که تا مدتها فراموش نخواهند شد این روزها ... :(
وحیده .ماهانی
تصاویر همه ی اینا در ادامه مطلب