قدم بر خاک مقدسی نهاده ام خاکی که آمیخته شده از ذرات بدن بهترین های این مرز و بوم جوانانی که روزگاری تمام زندگی و دنیای خود را رها کرده اند تا دفاع کنند از من از تو از خاک وطن ،جوانانی با عزم راسخ و عزم پولادین.چه حسی دارد قدم برداشتن بر خاکی که آکنده است از عشق به خدا ،خاکی که بوی بهشت می دهد.چه حس غریبی دارد وقتی به احترام عزمت این خاک پای برهنه کرده و قدم بر آن می نهم ، هر گام که بر این خاک فرود می آورم زمزمه هایی به گوشم می رسد صدایی که به من یاد اوری میکند غرق شدنم را و من غرق می شوم در افکارم و اشک جاری میشود بر گونه هایم و در خود فرو می روم ،انگار در جستجوی یک گمشده ام ، گم شده ای در درون خودم ، گمشده ای که نمیدانم چگونه می توانم آن را پیدا کنم زمزمه ها پر رنگ تر می شود دیگر نمی توانم تشخیص دهم که این زمزه ها از خاک است یا از درون خودم . دقیق می شوم به زمزه ها ، می شنوم زمزه ای را که می گوید پیدا کن خود را اما چگونه ... یاد حرف های راوی می افتم در هویزه که می گفت از شهدا بخواهین راه را بهتون نشون بدهند ، اشک هایم را پاک میکنم و از شهدا میخواهم میخواهم که کمکم کنن تا دریابم خود را اما چگونه بیدار کنند مرا در حالی که خواب نیستم و تنها خود را بخواب زده ام .دلم گرفته است کاش خواب بودم و بیدار میشدم اما من بیدارم و می دانم اشتباهاتم را ،دغدغه هایم را و می دانم ، می دانم و می دانم هر آنچه را که باید بدانم لیک خود را بخواب زده ام حالا مانده ام چگونه خدا کمک خواهد کرد من در خواب مانده ی بیدار را ...
*ای که مرا خوانده ای راهی نشانم بده *
علقمه 12/12/92
ساعت 9 صبح